داستان کوتاه – Circus Escape

داستان فرار از سیرک 

فیلی به نام مینی از سیرک فرار می کند. چه اتفاقاتی برای او می افتد؟ 

راهنمای مطالعه ی داستان کوتاه:

۱. ابتدا می توانید یکی دوبار ویدیوی داستان را به صورت تصویری ببینید تا گوشتان به جملات عادت کند و خلاصه ای از داستان را متوجه شوید.

۲. اگر چیزی متوجه نشدید نگران نشوید. می توانید از متن داستان کمک بگیرید. ویدیو را پخش کنید و همزمان با متن پیش بروید. می توانید این کار را چندین بار انجام دهید. 

۳. حالا برای درک بیشتر متن داستان را به همراه ترجمه ی آن مطالعه کنید.

۴. می توانید در مرحله آخر، بعد از پخش هر جمله در ویدیو، آن را متوقف کرده و با صدای بلند تکرار کنید. به این روش، تکنیک سایه یا Shadowing گفته می شود. این روش به تقویت مکالمه و تقویت توانایی های شنیداری شما کمک می کند. 

 

متن داستان

Billy was getting excited. It was the day of the circus. Billy loved the circus – all the animals and the people. It was so much fun!

At eight o’clock Billy and his parents arrived at the huge red and white striped tent called the “Big Top”

The Ringmaster shouted with his huge booming voice, “Good evening, ladies and gentlemen!” 

Then the lights went up to the top of the tent and Billy saw a man and a woman dressed in sparkly clothes balancing on a huge swing.

They flew through the air. “Oooo!” shouted the people every time they flew. It was very, very exciting

A door opened and the lions bounced into the ring – there were six of them looking all huge and fierce and dangerous. 

The man in the middle was the lion tamer. Billy watched as he put his head in the biggest lion’s mouth. 

“Oooo!” shouted the people in horror and amazement. 

After the lions, came the clowns. They were wearing brightly colored clothes. Blue, yellow and red with spots of green.

They had red noses and painted faces and funny red hair. They fell over, told lots of jokes and did lots of very silly things.

Ha! ha! ha! laughed the people – and Billy laughed too.

Finally, the elephants arrived in the ring. There were three enormous grey elephants and one smaller one. 

The small one balanced on one leg and did lots of tricks. Then it stopped and looked up at Billy. 

“Hello” said Billy to the elephant. “I’m Billy”

“I’m Minny” replied the elephant to Billy’s surprise. 

Then suddenly the small elephant turned around and ran towards the door of the tent. 

It ran out of the tent into the street and off into the town. 

All the people rushed out of the circus tent screaming. “Aagh! the elephant! It’s escaped” 

“Help!” cried the ringmaster, “Minny the elephant has escaped!”

Minny was a very happy elephant. It was the first time she’d been out of the circus! It felt good to be free.

She ran along the main street towards the main square. She saw the fountain in the middle of the square. 

She climbed into the big fountain and sat down in the water. 

People tried to walk by but Minny sprayed water at them using her huge trunk. 

“Oh, this is much more fun than the circus!” cried Minny. 

After a while, Minny decided to explore. She went along the street and into the big supermarket. 

All the people who saw Minny ran out of the supermarket screaming!

Minny had a wonderful time. She helped herself to the bananas and scoffed a large chocolate cake, ten packets of biscuits and a large number of buns. 

When she had finished eating, Minny decided to explore again so she went out into the street. 

In the distance, Minny saw a big house, but there was something strange about it – there was a red light all around it!

Minny got nearer to the house and then she heard the people in the house shouting and screaming. 

“Help!” they shouted. “Help us!”

Minny rushed into the garden opposite the house. There was a big pond with lots of water.

She put her trunk in the water and took in as much water as she could. 

Then she rushed over to the house with water. She did this many times and the flames and the fire died away. 

From the top window, Minny could see a small boy.

He opened the window and Minny took him out of the house using her trunk. 

“Minny!” He cried. “It’s me!” 

“Hello Billy!” said the elephant.

“You saved me!” cried Billy. “You are the bravest elephant in the world!”

Billy’s mother and father came rushing out of the house. They couldn’t believe what they saw! 

Billy was safe and their house was safe – and all because of an elephant!

The next day, all the people in the town made a crowd outside the town hall. 

They gave Minny the elephant a special medal. 

They went slowly back to the circus to rejoin the other elephants. 

Minny was so happy that she never wanted to escape from the circus again. 

 

ترجمه داستان

بیلی هیجان زده شده بود، آن روز، روز سیرک رفتن بود. بیلی عاشق سیرک، تمام حیوانات و مردم بود. خیلی سرگرم کننده بود.

در ساعت ۸ بیلی و پدر و مادرش وارد یک چادر بسیار بزرگ راه راه سفید و قرمز به نام بیگ تاپ شدند.

رییس سیرک با صدای خیلی بلند و پر طنینش فریاد میزد: عصر به خیر خانم ها و آقایان!

سپس نورها به سمت بالاترین نقطه چادر رفتند و بیلی یک مرد و یک زن را دید که لباس های درخشان پوشیده بودند و روی یک تاب بزرگ معلق در هوا ایستاده بودند.

آنها به پرواز در می آمدند و هر بار که آنها حرکت می کردند، مردم فریاد می زدند : “اوووو“. خیلی هیجان انگیز بود.

یک در باز شد و شیرها به داخل صحنه پریدند. شش تا از آنها وجود داشتند و همه آنها بزرگ، خشمگین و خطرناک به نظرمی آمدند

مرد میانی، مربی شیرها بود، بیلی او را در حالی که سرش را در دهان بزرگ‌ترین شیر قرار می‌داد تماشا می کرد.”اوووومردم از وحشت و شگفتی فریاد میزدند.

بعد از شیرها دلقک ها آمدند. آنها لباس های رنگی و درخشان پوشیده بودند، آبی، قرمز و زرد با نقطه های سبز.

آنها دماغ های قرمز و صورت های رنگ شده و موهای قرمز خنده دار داشتند. آنها نقش زمین شدند، جوک های زیادی گفتند و کلی کارهای خیلی مضحک انجام دادند.

ها ها ها!” مردم خندیدند و بیلی هم خندید.

در نهایت فیل ها به صحنه وارد شدند. سه فیل بزرگ طوسی رنگ وجود داشتند و یکی که کوچکتر از بقیه بود.

فیل کوچکتر تعادلش را بر روی یک پا حفظ می کرد و  تردستی های بسیاری انجام داد. سپس او ایستاد و به بیلی نگاه کرد.

سلام!” بیلی به فیل گفت.”من بیلی هستم.” 

فیل در کمال تعجب بیلی به او پاسخ داد: “من مینی هستم!”

سپس فیل کوچک ناگهان چرخید و به سمت در چادر دوید. او به خارج از چادر، به داخل خیابان دوید و به سمت شهررفت.

مردم به سرعت از چادر سیرک به بیرون می دویدند، در حالی که جیغ می کشیدند: اه! فیل. او فرار کرده است.

کمک! رییس سیرک فریاد زد: ” مینی ، فیل فرار کرده است.”

مینی فیل خیلی خوشحالی بود. این اولین باری بود که از سیرک بیرون رفته بود، او احساس خوبی از آزاد بودن داشت.

او در امتداد خیابان اصلی به سمت میدان دوید. او فواره ایی که در میان میدان بود را دید. او به داخل فواره بزرگ بالا رفت و در میان آب نشست.

مردم سعی کردند که نزدیک او بروند، اما مینی با استفاده ازخرطوم بزرگش به آنها آب پاشیدمینی فریاد زد اوه! این خیلی سرگرم کننده تر از سیرک است!”

بعد از مدتی، مینی تصمیم گرفت که گردش کند. او در امتداد خیابان رفت و داخل یک سوپر مارکت بزرگ شد.

تمام کسانی که مینی را دیدند در حالی که جیغ می کشیدند ازسوپر مارکت خارج می شدند..

خیلی به مینی خوش گذشتاو با موز ها از خودش پذیرایی کرد و یک کیک شکلاتی بزرگ، ۱۰ بسته بیسکوییت و تعداد زیادی کلوچه را بلعید.

وقتی خوردنش تمام شد تصمیم گرفت دوباره گردش کند، بنابراین به سمت خیابان بیرون رفت.

در دوردست مینی یک خانه بزرگ را دید. اما یک چیز عجیبی در رابطه با آن خانه وجود داشت، یک نور قرمز دورتا دور خانه وجود داشت.

مینی به خانه نزدیک تر شد وسپس او شنید که مردم داخل ساختمان فریاد می زدند و جیغ میکشیدند: “کمک!” آنها فریاد میزدند به ما کمک کنید.

مینی با عجله به باغ رو به روی خانه دوید. یک دریاچه بزرگ با مقدار زیادی آب آنجا وجود داشت.

سپس او خرطوم بزرگش را در آب قرار داد و تا جایی که می توانست آب برداشت، سپس او به سرعت به آن طرف، به سمت خانه دوید و خانه را با آب، آبپاشی کرد.

او این کار را چندین بارانجام داد و شعله های آتش ناپدید شدند.

از پنجره بالایی، مینی توانست یک پسر کوچک را ببیند.او پنجره را باز کرد و مینی با استفاده از خرطومش او را بیرون آورد.

او فریاد زد. “مینی!” “منم بیلی!”  فیل گفت “سلام بیلی!” 

“تو مرا نجات دادی” بیلی فریاد زد. “تو شجاع ترین فیل در جهان هستی”.

پدر و مادر بیلی به سرعت به بیرون از خانه آمدندآنها نمی توانستند چیزی را که می دیدند باور کنند، هم بیلی و هم خانه ی آن ها سالم بود. همه توسط یک فیل!

روز بعد، تمام مردم داخل شهر بیرون از تالار شهرداری اجتماع کردند. آنها یک مدال ویژه به مینی دادند.

آنها به آرامی به سیرک بازگشتند تا به باقی فیل ها دوباره بپیوندند.

مینی خیلی خوشحال بود، تا حدی که او هرگز نمی خواست دوبار از سیرک فرار کند.

 

     اگر علاقمند به مطالعه ی داستان های متوسط بیشتر هستید کلیک کنید  

5/5 (1 نظر)

Leave a Reply

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *