سگ ها اجازه ی ورود ندارند!
جسی می خواهد در زمین بازی، بازی کند. اما نمی تواند. زیرا او یک سگ است! آیا او می تواند تاب بازی کند؟ ویدیوی داستان را تماشا کنید!
متن داستان
It was half past three and Katie had just finished school. Her mom was waiting at the gates with Jessie, the dog.
“Can we go to the park with Jaia, Mum?” said Katie. “Alright, we can go for half an hour” said Mum.
When they got to the park, Katie and Jaia ran towards the swings and slides.
“Come on!” shouted Katie. “Let’s see how high we can go on the swings.”
“You can’t come in here Jess!” shouted Katie and Jaia. Mum took Jessie over to the bench and tied him to it.
She sat down and started to read the paper.
Half an hour later …
“Did you have a nice time?” Mum asked. “Yes it was brilliant, I went the highest!” said Katie.
“No I went the highest!” said Jaia. “Come on, we need to take you home” said Mum.
That night Jessie couldn’t sleep. He was thinking about the park.
Quietly, he got out of his basket and walked downstairs.
He squeezed through the cat flap – he was outside. He ran towards the park.
Soon Jessie was at the park. He walked towards the swings. The gate was open.
He went through and looked around… the playground was full of dogs.
Jessie climbed up the ladder, went down the slide, whizzed round on the roundabout,
went up and down the see-saw, bounced on the springy, and went up and down on the swing.
“Wooof!” barked Jessie. He went as high as he could on the swing.
Soon it was time to go. Jessie got off the swing, went through the gate and walked back home.
He squeezed through the cat flap, walked upstairs and got into his basket.
He looked at Katie. “I went the highest” thought Jessie. and went to sleep.
ترجمه داستان
ساعت سه و نیم بود و Katie تازه زمان مدرسه اش تمام شده بود. مادرش به همراه Jessie، سگشان، در ورودی مدرسه منتظر او بود.
Katie پرسید: “آیا می توانیم با Jaia به پارک برویم، مادر؟” مادر گفت: “بسیار خوب، ما می توانیم برای نیم ساعت به پارک برویم.”
وقتی به پارک رسیدند، Katie و Jaia به طرف تاب ها و سرسره ها دویدند.
Katie فریاد زد: “زود باش، بزار ببینیم ما بر روی تاب ها چقدر می توانیم بالا برویم؟“
Katie و Jaia فریاد زدند: “Jessie تو نمی توانی بیایی داخل اینجا!”
مادر Jessie را آن طرف به سمت نیمکت پارک برد و او را به آن گره زد، او نشست و روزنامه خواند.
بعد از نیم ساعت…
مادر پرسید: “خوش گذشت؟“. Katie گفت: “بله آن عالی بود. من به بالاترین ارتفاع رفتم.”
Jaia گفت: “نه! من بالاتر رفتم.” مادر گفت: “زود باشید! باید به خانه برویم”
آن شب Jessie نتوانست بخوابد، او درباره پارک فکر می کرد.
او به آرامی از سبدش خارج شد و به طبقه پایین رفت.
او از دریچه گربه با فشار رد شد. او بیرون بود! او به طرف پارک دوید.
طولی نکشید که Jessie در پارک بود، او به طرف تاب ها قدم برداشت. ورودی باز بود.
او از میان آن رد شد و به اطراف نگاه کرد.زمین بازی پر از سگ ها بود.
Jessie از نردبان بالا رفت و روی سرسره پایین رفت، روی چرخ و فلک مثل فرفره چرخید،
بر روی الاکلنگ بالا و پایین رفت، بر روی اسپرینجی (اسب ها یی که در زمین بازی با فنر جلو و عقب میروند.) ورجه، وورجه کرد و بر روی تاپ بالا و پایین رفت.
“وووووف!” Jessie پارس کرد. او تا ارتفاعی که می توانست بر روی تاپ بالا رفت.
طولی نکشید که زمان برگشتن فرا رسید، Jessie از تاب پیاده شد و از ورودی رد شد و به طرف خانه برگشت.
او از دریچه گربه با فشار رد شد، به طرف طبقه بالا رفت و داخل سبدش شد.
او به Kattie نگاه کرد، Jessie با خود فکر کرد “من بالاتر رفتم.” و رفت تا بخوابد.
اگر علاقمند به مطالعه ی داستان های متوسط بیشتر هستید کلیک کنید