دیک ویتینگتون
دیک ویتینگتون که بود؟ این داستان را که درباره ی یکی از شخصیت های مهم بریتانیای قدیم می باشد تماشا کنید.
متن داستان
Once upon a time, there was a poor orphan boy called Dick Whittington.
The people in his village believed that the streets of London were paved with gold.
So Dick decided to travel there and become a rich man.
Dick walked for many days, but when he arrived in London, there were no streets of Gold.
Tired and hungry, he fell asleep on the steps of a great house.
The house belonged to a rich businessman who found Dick and gave him a job cleaning the kitchen.
Dick worked very hard and was happy. He had enough to eat and at night he could sleep by the fire.
There was a problem though! At nights, rats ran around the kitchen and kept him awake.
So Dick went out and found the fastest rat-catching cat in London.
The cat caught all the rats that came into the house and Dick could sleep at night.
The businessman heard about the amazing cat and asked Dick if he could take it on his ship to catch rats on his next journey.
Dick agreed but was very sad to see the cat go.
While the businessman was away, the other servants were very mean to Dick so Dick decided to runaway.
But as he was leaving, one of the great church bells rang.
It seemed to say, “turn back, Dick Whittington, Mayor of London!”
So Dick came back to the house and soon the businessman returned.
He was very happy because Dick’s cat had caught all the rats on the ship.
He gave Dick a reward and promoted him to his assistant. Dick worked hard for the businessman and learned everything he could.
Eventually he married the businessman’s daughter and started a very successful business of his own.
And yes, he did become mayor of London.
ترجمه داستان
روزی روزگاری،یک پسر یتیم فقیر، به نام Dick Whittington وجود داشت.
مردم روستای او معتقد بودند که خیابان های لندن با طلا سنگ فرش شده است.
بنابراین دیک تصمیم گرفت به آنجا سفر کند و یک مرد پول دار شود.
دیک، چندین روز پیاده روی کرد اما وقتی به لندن رسید، هیچ خیابانی از طلا وجود نداشت.
خسته و گرسنه، روی پله های یک خانه ی بزرگ به خواب رفت.
خانه متعلق به یک مرد تاجر بود که دیک را پیدا کرد و به او شغل تمیز کردن آشپزخانه را داد.
دیک، سخت کار میکرد و خوش حال بود، او به اندازه کافی غذا برای خوردن داشت و شب ها می توانست در کنار آتش بخوابد.
ولی یک مشکل وجود داشت، شب هنگام موش ها اطراف آشپزخانه می دویدند و او را بیدار نگه می داشتند.
بنابراین دیک بیرون رفت و سریع ترین گربه ی موش گیر در لندن را پیدا کرد.
گربه تمام موش هایی را که درون آشپزخانه می آمدند، گرفت و دیک توانست در شب بخوابد.
مرد تاجر درباره ی گربه ی شگفت انگیز شنید و از دیک پرسید آیا او می تواند آن را با خود در سفر بعد ببرد تا موش های کشتی را بگیرد؟
دیک موافقت کرد، اما او از اینکه می دید گربه میرود غمگین بود.
وقتی که مرد تاجر در سفر بود دیگر خدمتکاران با دیک خیلی بدرفتاری می کردند، بنابراین دیک تصمیم گرفت تا فرار کند.
هنگامی که او در حال رفتن بود، یکی از زنگ های کلیسا بزرگ به صدا درآمد.
به نظر می آمد که آن می گوید: برگرد Dick Whittington، شهردار لندن!
بنابراین او به خانه برگشت و طولی نکشید که مرد تاجر برگشت.
او به دلیل اینکه گربه ی دیک تمام موش های روی کشتی را گرفته بود، خیلی خوش حال بود.
او به دیک یک پاداش داد و او را به عنوان معاونش ترفیع مقام داد.
دیک برای مرد تاجر سخت کار می کرد و هرچه می توانست یاد می گرفت.
سرانجام او با دختر مرد تاجر ازدواج کرد و یک تجارت خیلی موفق برای خودش شروع کرد.
و بله، او شهردار لندن شد.
اگر علاقمند به مطالعه ی داستان های متوسط بیشتر هستید کلیک کنید
اگر علاقمند به مطالعه ی بیشتر درباره ی ادبیات انگلیسی هستید کلیک کنید