داستان کوتاه – I Couldn’t Believe My Eyes!

نمی توانستم چیزی را که می دیدم باور کنم!

خیابان حسن امروز خیلی شلوغ بود و عده زیادی صبح امروز آن جا تجمع کرده بودند. چه تعدادی قرار بود به مدرسه بروند؟ تماشا کنید!

راهنمای مطالعه ی داستان کوتاه:

۱. ابتدا می توانید یکی دوبار ویدیوی داستان را به صورت صوتی یا تصویری ببینید تا گوشتان به جملات عادت کند و خلاصه ای از داستان را متوجه شوید.

۲. اگر چیزی متوجه نشدید نگران نشوید. می توانید از متن داستان کمک بگیرید. ویدیو را پخش کنید و همزمان با متن پیش بروید. می توانید این کار را چندین بار انجام دهید. 

۳. حالا برای درک بیشتر متن داستان را به همراه ترجمه ی آن مطالعه کنید.

۴. می توانید در آخر به همراه ویدیو یا فایل صوتی داستان را با صدای بلند بخوانید.

متن داستان

“Guess what I saw at 7 o’clock this morning when I was walking to school on Hassan street!” 

“I don’t know, tell me.” 

“I was halfway along the street when I saw a huge parade coming towards me. The Russian circus was coming to town.”

“First, there were three white elephants with two children riding on each of them.”

“Then there were three tall giraffes and they each had one woman rider.” 

“Then, came the clowns. Two in a funny car and three were running behind it.” 

“Last of all, there were two big clear balls. Each with a clown inside and one balancing on top.” 

“So Karim, how many people were there on Hassan street going to school at 7 o’clock today?”

“Hmm, hold on, I need time to think. You saw a lot of people.”

ترجمه داستان

حدس بزن من امروز ساعت ۷ صبح، وقتی داشتم پیاده در خیابان حسن، به سمت مدرسه می آمدم چه چیزی را دیدم؟

نمی دانم! به من بگو.”

من در طول خیابان، در میانه ی راه بودم، وقتی که دیدم یک رژه ی بسیار بزرگ به سمت من می آید. یک سیرک روسی داشت به شهر می آمد.”

در ابتدا، سه فیل سفید وجود داشتند و بر هر یک از آنها دو کودک سوار بودند.

سپس، چهار زرافه ی قد بلند وجود داشتند و هر یک از آنها یک سوار کار خانم داشت.

بعد، دلقک ها آمدند، دو نفر در یک ماشین خنده دار بودند و سه نفر پشت آن می دویدند.

آخر از همه، دو توپ شفاف بزرگ وجود داشتند، هرکدام یک دلقک درونشان بود و یک دلقک در حال حفظ تعادلش، در بالای توپ بود.

کریم! بنابراین، امروز در ساعت ۷، موقع رفتن به مدرسه، چند نفر در خیابان حسن بودند؟

اوم، صبر کن! من به زمان نیاز دارم که فکر کنم، تو افراد زیادی را دیده ای!”

 

 اگر علاقمند به مطالعه ی داستان های سطح متوسط هستید کلیک کنید

0/5 (0 نظر)

Leave a Reply

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *