کاوش دایناسور
سونیا بازی کامپیوتری جدیدی برای تولدش دریافت کرده است. چه اتفاقی هنگام بازی کردن برای او خواهد افتاد؟ تماشا کنید!
متن داستان
It was Sonia’s birthday. She had a new game.
“Dinosaur dig!” said Sonia. “Fantastic! This is just what I wanted.”
Sonia decided to try her new game. She switched on the computer, put the game in and looked at the screen.
A strange icon appeared. Sonia clicked on the icon.
Flash! “Where am I?” said Sonia.
“You’re in Dinosaur dig.” said the boy next to her. “We have to find old dinosaur bones.”
“Here’s one” said Sonia. She picked up a golden bone that was hidden under a bush.
“No!” shouted the boy. You mustn’t pick the golden ones up!”
“Now watch out for the dinosaur!” Suddenly they head a noise behind them.
The ground began to shake. They heard a dinosaur roar.
“Run!” Sonia and the boy ran fast through the bushes. But the dinosaur was getting closer.
Sonia and the boy hid behind the bush. “What will happen if the dinosaur catches us?” asked Sonia.
“Well, the game is over, But I’ve got three lives left. How many have you got left?”
“Only one!” “Roar!” The dinosaur was there! “look!” shouted Sonia.
There was the same icon that she saw on her computer. Sonia touched the icon.
Flash! Sonia was at home, sitting at her computer.
She looked at the game. “Bye, bye Dino!” she said.
“Hmm, maybe I’ll play a different game.”
ترجمه داستان
روز تولد سونیا بود، او یک بازی جدید داشت.
سونیا گفت: “کاوش دایناسور“، عالیه! این دقیقا همان چیزی است که من می خواستم.
سونیا تصمیم گرفت که بازی جدید را امتحان کند، او کامپیوتر را روشن کرد، بازی را در آن قرار داد و به صفحه نمایش نگاه کرد.
یک آیکن عجیب ظاهر شد و سونیا روی آن آیکن کلیک کرد.
ناگهان…
سونیا گفت ” من کجا هستم؟!”
پسری که کنار او بود گفت:” تو در کاوش دایناسور هستی. ما باید استخوان های دایناسور پیر را پیدا کنیم.”
سونیا گفت:” یکی اینجاست. او یک استخوان طلایی را که زیر یک بوته مخفی شده بود برداشت
پسر فریاد زد : “نه! تو نباید طلایی ها را برداری!”
حالا مراقب دایناسور باش!” ناگهان، انها یک صدا از پشت سرشان شنیدند!
زمین شروع به لرزیدن کرد، آنها صدای غرش دایناسور را شنیدند!
بدو! پسر و سونیا در میان بوته ها به سرعت دویدند اما دایناسور نزدیک تر میشد.
پسر و سونیا پشت یک بوته پنهان شدند. سونیا پرسید: “چه اتفاقی می افتد اگر دایناسور ما را بگیرد؟“
“بازی تمام می شود اما من ۳ تا جان دارم، تو چند تا جان داری؟“
” فقط یکی! ” “غرش دایناسور” دایناسور آنجا بود. سونیا فریاد زد: “نگاه کن!”
یک آیکن شبیه به آن آیکنی که سونیا در کامپیوترش دیده بود، آنجا بود. سونیا آیکن را لمس کرد.
در یک لحظه… سونیا در خانه، پشت کامپیوترش نشسته بود. او به بازی نگاه کرد و گفت: “خداحافظ دایناسور!”،
احتمالا من یک بازی دیگر را بازی خواهم کرد.
اگر علاقمند به مطالعه ی داستان های متوسط بیشتر هستید کلیک کنید