من بسیار بیمارم!
سیری وات بسیار بیمار شده است. آیا پدر و دکترش می توانند به او کمک کنند؟
متن داستان
“I’m too ill to sleep.” said Siriwat. “Have a drink.” said his dad.
“Ouch, it hurts! I’m too ill to drink.” Siriwat had a sore throat.
“Oh dear!” said his dad. “Here is some medicine.”
“I’m too ill to take it.”
Next morning, he had a headache. “Ouch, ouch, it hurts!”
“Medicine?”. “No, I’m too ill.”
By mid day, Siriwat had a tummy ache. “Ouch, ouch, ouch, it hurts”
“Oh dear.” said his dad.
By evening, he had earache. “Ouch, ouch, ouch, ouch it hurts!”
“Oh dear” said his dad. “I’m calling the doctor.”
“I’m too ill to see the doctor.” said Siriwat.
But the doctor arrived. “High temperature!” she said. “Take this medicine.”
“Good morning, dad.” called Siriwat the next day.
“I feel much better now.”
ترجمه داستان
Siriwat گفت: “من آنقدر بیمارم که نمی توانم بخوابم!” پدرش گفت: “یک نوشیدنی بخور.”
Siriwat گفت: “آخ! درد می کند، من آنقدر بیمارم که نمی توانم چیزی بخورم!”
Siriwat گلو درد داشت.
پدرش گفت:” اوه عزیزم! این مقداری دارو هست.”
“من آنقدر مریضم که نمی توانم آن را بخورم.”
صبح روز بعد، او سردرد داشت.” آخ! آخ! درد می کند.”
“دارو؟” “نه! من خیلی بیمارم!”
نزدیک ظهر او شکم درد داشت.”آخ! آخ! آخ! درد می کند.”
پدرش گفت: “اوه عزیزم!
نزدیک عصر، او گوش درد داشت.”آخ! آخ! آخ! آخ! درد می کند.”
پدرش گفت: “اوه عزیزم! من دارم به دکنر تلفن میزنم.”
Siriwat گفت: ” من آنقدر بیمارم که نمی توانم دکتر را ببینم!”
اما دکتر رسید. او گفت: ” دمای تب بالا!” این دارو را بخور.”
روز بعد، Siriwat فریاد زد، “صبح به خیر پدر! من الان خیلی بهتر هستم.”
اگر علاقمند به مطالعه ی داستان های مبتدی بیشتر هستید کلیک کنید