جورج و اژدها
قدیس جورج که بود؟ این داستان را درباره ی یکی از شخصیت های مهم بریتانیای قدیم می باشد تماشا کنید.
متن داستان
Once upon a time there was a brave knight called George. George had lots of adventures as he traveled by horse across many lands.
One day he came to a small village and met a man who lived in a cave next to the village.
The hermit told the knight about the awful things that were happening there.
A terrible dragon had come to live in the lake and attacked the village everyday.
The villagers didn’t know what to do. First, they gave the dragon all their food.
But the dragon just took the food and still attacked the village.
So then the villagers gave the dragon all the animals from their farms.
The dragon took all the animals but continued to attack all the villagers.
So then, they gave the dragon all their gold and jewels. The dragon took all their money but still, was not satisfied.
The king sent his army to try and capture the dragon, but the dragon was too strong and the knights of the army were too scared and they ran away.
With nothing left to give, the king could only think of the one thing to help protect his people.
He sent his only daughter, the princess to the lake to wait for the dragon.
When George heard this, he rode as fast as he could to the lake.
Just then, the dragon jumped out from the lake and was going to eat the princess.
George attacked the dragon. He fought very bravely, won the fight and killed the dragon.
George and the princess returned to the village and everyone was very pleased that they would have no more problems with the dragon.
Today, the story of George’s bravery is remembered and George is known as the patron saint of many countries.
ترجمه داستان
روزی روزگاری، یک شوالیه ی شجاع به نام جورج وجود داشت. جورج ماجراهای زیادی داشت، به دلیل اینکه او با اسب به این سو و آن سوی سرزمین های زیادی مسافرت می کرد.
یک روز، او به یک روستای کوچک آمد و مردی را که درغار نزدیک روستا زندگی میکرد ملاقات کرد.
آن زاهد گوشه نشین، درباره ی چیزهای وحشتناکی که در آنجا درحال اتفاق افتادن بود به شوالیه گفت.
یک اژدهای وحشتناک آمده بود و در دریاچه زندگی می کرد و هر روز به روستا حمله می کرد.
روستاییان نمی دانستند چه کار باید بکنند. درابتدا، آنها تمام غذاهایشان را به اژدها دادند.
اما اژدها فقط غذا را گرفت و همچنان به روستا حمله کرد.
سپس، روستاییان تمام حیوانات مزارعشان را به اژدها دادند، اژدها تمام حیوانات را گرفت و به حملاتش به روستا ادامه داد.
سپس ، آنها تمام طلا ها و جواهراتشان را به اژدها دادند، اژدها تمام پول های آنها را گرفت اما همچنان راضی نبود.
پادشاه ارتشش را فرستاد تا سعی کنند و اژدها را بگیرند، اما اژدها بسیار قدرتمند بود و شوالیه های ارتش بسیار ترسیده بودند و فرار کردند.
دیگر هیچ چیز برای دادن به اژدها باقی نمانده بود، پادشاه برای محافظت از مردمش تنها می توانست به یک چیز فکر کند، او تنها دخترش، پرنسس را به دریاچه فرستاد تا منتظر اژدها بماند.
وقتی جرج این را شنید تا جایی که می توانست به سرعت به سمت دریاچه تاخت. در همان زمانی که اژدها ازدریاچه بیرون پرید و قصد داشت که پرنسس را بخورد،
جورج به اژدها حمله کرد. او خیلی شجاعانه جنگید و نبرد را پیروز شد و اژدها را کشت.
جورج و پرنسس به روستا برگشتند، و همه افراد از اینکه مشکلات دیگری با اژدها نخواهند داشت بسیار خشنود بودند.
امروزه، داستان شجاعت جورج به یاد آورده می شود و او در کشورهای زیادی به عنوان “قدیس حامی” مشهور است.
اگر علاقمند به مطالعه ی داستان های متوسط بیشتر هستید کلیک کنید
اگر علاقمند به مطالعه ی بیشتر درباره ی ادبیات انگلیسی هستید کلیک کنید