داستان کوتاه – Goldilocks and the Three Bears

گُلدی لاکس و سه خرس 

گلدی لاکس به خانه ای در جنگل می رود. چه چیزی آنجا پیدا خواهد کرد؟ 

راهنمای مطالعه ی داستان کوتاه:

۱. ابتدا می توانید یکی دوبار ویدیوی داستان را به صورت صوتی یا تصویری ببینید تا گوشتان به جملات عادت کند و خلاصه ای از داستان را متوجه شوید.

۲. اگر چیزی متوجه نشدید نگران نشوید. می توانید از متن داستان کمک بگیرید. ویدیو را پخش کنید و همزمان با متن پیش بروید. می توانید این کار را چندین بار انجام دهید. 

۳. حالا برای درک بیشتر متن داستان را به همراه ترجمه ی آن مطالعه کنید.

۴. می توانید در آخر به همراه ویدیو یا فایل صوتی داستان را با صدای بلند بخوانید.

متن داستان

Once upon a time, there was a little girl. Her name was Goldilocks. She had golden hair.

One day, Goldilocks was walking in the forest. She saw a house and knocked on the door.

She went inside. Nobody was there. 

Goldilocks saw three bowls on the table. She was hungry. 

“This porridge is too hot!” “This porridge is too cold!”

“This porridge is just right!” Goldilocks ate all the porridges. 

Goldilocks was tired now. “This chair is too big”  “This chair is too big, too” 

“This chair is just right!” But the chair broke. 

Goldilocks was very tired. She went upstairs. 

“This bed is too hard!” “This bed is too soft!”

“This bed is just right!” 

Soon the bears came home.

“Someone’s been eating my porridge!” said Daddy Bear.

“Someone’s been eating my porridge!” said Mummy Bear. 

“Someone’s been eating my porridge – and it’s all gone!” said Baby Bear. 

“Someone’s been sitting on my chair!” said Daddy Bear. 

“Someone’s been sitting on my chair!” said Mummy Bear. 

“Someone’s been sitting on my chair – and it’s broken.” said Baby Bear. 

“Someone’s been sleeping in my bed!” said Daddy Bear. 

“Someone’s been sleeping in my bed!” said Mummy Bear. 

“Someone’s been sleeping in my bed – and she’s still there!” said Baby Bear. 

Goldilocks woke up and saw the three bears. “Help!” 

She ran downstairs and into the forest. She never came back again. 

ترجمه داستان 

روزی، روزگاری، دختر کوچکی بوداسم او گلدی لاکس بود. او موهای طلایی داشت.

روزی، گلدی لاکس در حال قدم زدن در جنگل بود. او یک خانه را دید و در آن خانه را کوبید.

او به داخل خانه رفت، هیچ کس آن جا نبود.

گلدی لاکس، سه کاسه را روی میز دید، او گرسنه بود.

این فرنی بسیار داغ است.” “این فرنی بسیار سرد است.”

این فرنی مناسب است.” گلدی لاکس تمام فرنی را خورد.

حالا، گلدی لاکس خسته بود.

این صندلی بسیار بزرگ است.” “این صندلی هم بسیار بزرگ است.”

این صندلی مناسب است.” اما صندلی شکست.

گلدی لاکس خیلی خسته بود، او به طبقه ی بالا رفت.

این تخت، خیلی سفت است.” “این تخت، خیلی خیلی نرم است.”

این تخت،مناسب است.”

چیزی نگذشت که خرس ها به خانه آمدند،

خرس پدرگفت: ” یک نفر در حال خوردن فرنی من بوده است!”

خرس مادر گفت:” یک نفر در حال خوردن فرنی من بوده است!”

بچه خرس گفت:”یک نفر در حال خوردن فرنی من بوده است و همه ی آن خورده شده است.”

خرس پدر گفت: “یک نفر بر روی صندلی من نشسته بوده است!”

خرس مادر گفت: “یک نفر بر روی صندلی من نشسته بوده است!”

بچه خرس گفت:”یک نفر بر روی صندلی من نشسته بوده است و آن شکسته است.”

خرس پدر گفت: “یک نفر بر روی تخت من خوابیده بوده است!”

خرس مادر گفت:” یک نفر بر روی تخت من خوابیده بوده است!”

بچه خرس گفت:”یک نفر بر روی تخت من خوابیده بوده است و او، همچنان آنجاست.”

گلدی لاکس بیدار شد و سه خرس را دید.

کمک!”

او به طبقه پایین دوید و به سمت جنگل رفت. او هرگز دوباره برنگشت.


   اگر علاقمند به مطالعه ی داستان های مبتدی بیشتر هستید کلیک کنید  

5/5 (1 نظر)

Leave a Reply

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *