میمون باهوش
این داستان قدیمی درباره ی طمع داشتن به داشته های دیگران است. آیا کروکدیل می تواند قلب میمون را بدزدد؟ داستان را تماشا کنید.
متن داستان
Once upon a time, there was a clever monkey. He lived on a beautiful island, in an apple tree.
One day a crocodile swam to the island. “I’m hungry” he said.
So the monkey threw a red apple to the crocodile. The crocodile munched and munched.
The next day, the crocodile came back. “Please, may I have two apples?” he asked.
He ate one and gave one to his wife.
The crocodile went to see the monkey every day, to listen to his tales and eat his apples.
He wanted to be clever, just like the monkey. The crocodile’s wife had an idea.
“Why don’t you eat his heart? Then you’ll be clever just like him.”
The next day, he said to the monkey. “Come to my house! We’ll have lunch together, to thank you for the apples.”
But when he arrived, the crocodile snapped and said “Monkey I want to eat your heart, so I can be as clever as you.”
The clever monkey thought quickly and said, “But I haven’t got my heart here, It’s on the island, in the apple tree.”
They all went back to the island. “Wait here and I will get my heart.” said the monkey.
The monkey quickly climbed the tree and sat the top.
“Oh crocodile, You are greedy. Of course you can’t have my heart. And now, you can’t have my apples.” and the clever monkey laughed and laughed.
ترجمه داستان
روزی روزگاری، میمون باهوشی بود. او روی درخت سیبی در جزیره ای زیبا زندگی می کرد.
روزی کروکدیلی به سمت جزیره شنا کرد. او گفت: “من گرسنه ام.”
سپس میمون سیب سرخی به سمت کروکدیل پرتاب کرد. کروکدیل جوید و جوید.
روز بعد، کروکدیل برگشت. او گفت: “آیا می توانم دو سیب داشته باشم؟”
او یکی را خورد و دیگری را به همسرش داد.
کروکدیل هرروز به دیدن میمون می رفت تا به داستان های او گوش بدهد و سیب هایش را بخورد.
او می خواست مانند میمون باهوش باشد. همسر میمون ایده ای داشت.
“چرا قلبش را نمی خوری؟ و بعد مانند او باهوش خواهی شد!”
روز بعد او به میمون گفت: “به خانه ی من بیا. برای قدردانی از سیب ها تو را به ناهار دعوت می کنم.”
اما هنگامی که او رسید کروکدیل ناگهانی گفت: “میمون من می خواهم قلب تو را بخورم تا بتوانم مانند تو باهوش باشم.”
میمون باهوش به سرعت فکر کرد و گفت: “اما قلب من اینجا نیست، قلب من در جزیره روی درخت سیب است.”
آنان به جزیره برگشتند. میمون گفت: “اینجا صبر کن تا من قلبم را بیاورم.”
میمون به سرعت از تنه ی درخت بالا رفت و همان بالا نشست.
“اوه کروکدیل، تو حریص هستی! البته که نمی توانی قلب مرا بخوری و حالا دیگر نمی توانی سیب های مرا بخوری.” میمون باهوش خندید و خندید.
اگر علاقمند به مطالعه ی داستان های متوسط بیشتر هستید کلیک کنید