داستان کوتاه – The Greedy Hippo

اسب آبی طمع کار

اسب آبی غذای حیوانات دیگر را می خورد و حیوانات از دست او عصبانی هستند. آیا می توانند او را از این کار منصرف کنند؟ داستان را تماشا کنید. 

راهنمای مطالعه ی داستان کوتاه:

۱. ابتدا می توانید یکی دوبار ویدیوی داستان را به صورت تصویری ببینید تا گوشتان به جملات عادت کند و خلاصه ای از داستان را متوجه شوید.

۲. اگر چیزی متوجه نشدید نگران نشوید. می توانید از متن داستان کمک بگیرید. ویدیو را پخش کنید و همزمان با متن پیش بروید. می توانید این کار را چندین بار انجام دهید. 

۳. حالا برای درک بیشتر متن داستان را به همراه ترجمه ی آن مطالعه کنید.

۴. می توانید در مرحله آخر، بعد از پخش هر جمله، ویدیو را متوقف کرده و با صدای بلند تکرار کنید. به این روش، تکنیک سایه یا Shadowing گفته می شود. این روش به تقویت مکالمه و تقویت توانایی های شنیداری شما کمک می کند. 

 

متن داستان

There was a greedy hippo. He ate everything in sight. From cheese to peas, chips and cake, he always had a bite. 

Now hippo he was selfish. He ate everybody’s food. He ate the cat’s, the dog’s, the cow’s. He was very very rude. 

One morning after breakfast, he jumped into the lake. One big splash and he was stuck. That was a big mistake. 

The Hippo he sank deeper. Then began to shout. Help! Please help! I’m sinking. Won’t someone pull me out? 

The animals all pulled and pulled, as hard as they were able. Out he popped, ran past them all and ate everything on their table. 

The animals were angry and thought they’d play a trick. They made a pie from fish and soap to make old hippo sick. 

“Here you are, we’ve made a pie, especially for you.”

“Thanks.” he said. “I’ll eat it now, I’ve nothing else to do.” 

“First, a nibble, then a bite, then a great big swallow. He then went back into the lake, the place he loved to wallow. 

But something wasn’t right, thought Hippo. “I feel quiet odd inside.” 

“Now, he had a tummy ache, as the cooks looked with pride.” 

Hippo learnt his lesson. It was the end of all their troubles. He was last seen leaving town blowing fishy bubbles. 

ترجمه داستان

اسب آبی (هیپو) حریصی بود که هرچه در دیدش بود می خورد. از پنیر تا حبوبات، چیپس و کیک، او از هرکدام ذره ای می خورد. 

هیپو خودخواه بود. او غذای همه را می خورد. او غذای گربه، سگ و گاو را خورد. او بسیار بسیار بی ادب بود.

یک روز صبح بعد از صبحانه، او به دریاچه پرید. شلپ شلوپ! و او گیر افتاد. اشتباه بزرگی کرده بود.

هیپو عمیق تر فرو رفت. و بعد شروع به فریاد زدن کرد. کمک! لطفا کمک! من دارم غرق می شوم! آیا کسی مرا نجات می دهد؟ 

حیوانات تا جایی که ممکن بود او را کشیدند و کشیدند. او بیرون پرید، از کنار آن ها گذشت و همه چیز روی میز را خورد. 

حیوانات عصبانی بودند و تصمیم گرفتند به او حقه ای بزنند. آنان کیکی از ماهی و صابون درست کردند تا هیپوی پیر را بیمار کنند. 

“بفرمایید، کیکی برای تو درست کرده ایم، مخصوصا برای تو.” 

او گفت: “متشکرم، الان آن را می خورم، کار دیگری ندارم که انجام بدهم.”

“اول یک گاز کوچک، بعد یک گاز بزرگ و سپس آن را می بلعم.” سپس به دریاچه برگشت، جایی که دوست داشت آنجا بغلتد. 

اما چیزی درست نبود. هیپو با خود فکر کرد: “من درونم احساس عجیبی دارم.”

حالا دل درد داشت، در حالی که آشپزها با غرور نگاه می کردند. 

هیپو درس گرفت. تمام مشکلاتشان به پایان رسیده بود. او آخرین بار در حال درست کردن حباب مانند ماهی ها دیده شد در حالی که شهر را ترک می کرد. 

 

  اگر علاقمند به مطالعه ی داستان های متوسط بیشتر هستید کلیک کنید  

0/5 (0 نظر)

Leave a Reply

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *