داستان کوتاه – The Lion and the Mouse

داستان شیر و موش

این داستان قدیمی درباره ی کمک کردن به دوستی است. آیا موش می تواند به شیر کمک کند؟ داستان را تماشا کنید. 

راهنمای مطالعه ی داستان کوتاه:

۱. ابتدا می توانید یکی دوبار ویدیوی داستان را به صورت تصویری ببینید تا گوشتان به جملات عادت کند و خلاصه ای از داستان را متوجه شوید.

۲. اگر چیزی متوجه نشدید نگران نشوید. می توانید از متن داستان کمک بگیرید. ویدیو را پخش کنید و همزمان با متن پیش بروید. می توانید این کار را چندین بار انجام دهید. 

۳. حالا برای درک بیشتر متن داستان را به همراه ترجمه ی آن مطالعه کنید.

۴. می توانید در مرحله آخر، بعد از پخش هر جمله در ویدیو، آن را متوقف کرده و با صدای بلند تکرار کنید. به این روش، تکنیک سایه یا Shadowing گفته می شود. این روش به تقویت مکالمه و تقویت توانایی های شنیداری شما کمک می کند. 

متن داستان

A lion was asleep in the sun one day. A little mouse came out to play. 

The little mouse ran up the lion’s neck and slid down his back. The lion caught him with a great big smack. 

“I’m going to eat you!” the lion roared, his mouth open wide. 

“No, no! Please don’t!” The little mouse cried. “Be kind to me and one day, I’ll help you.” 

“I’m a lion, you’re a mouse! What can you do?” The lion laughed, very hard and the mouse ran away. 

But the mouse was out walking the very next day. He heard a big roar, and squeaked when he saw the king of the jungle tied to a tree.

But the mouse had a plan to set him free. The mouse worked quickly and chewed through the rope. 

The lion said: “Oh little mouse, I had no hope. You were right little mouse, thank you, I’m free.”

“You’re the best friend there ever could be!” 

ترجمه داستان

روزی شیری در آفتاب خوابیده بود. موش کوچکی بیرون آمد تا بازی کند.

موش کوچک از گردن شیر بالا رفت و از روی پشتش سر خورد. شیر با ضربه ای او را گرفت. 

“من تو را می خورم!” شیر غرشی کرد و دهانش را باز کرد.

موش فریاد زد:  “نه! نه! لطفا این کار را نکن! با من مهربان باش و روزی به تو کمک خواهم کرد!”

“من یک شیرم! تو یک موشی! چه کاری می توانی انجام دهی؟” شیر خندید و موش فرار کرد.

اما موش روز بعد در حال قدم زدن بود. او غرش بلندی شنید و وقتی سلطان جنگل را به بسته به درختی دید جیغ بلندی زد.

اما موش نقشه ایبرای آزاد کردن او داشت. او زود دست به کار شد و طناب را جوید.

شیر گفت: “اوه موش کوچولو! من هیچ امیدی نداشتم. حق با تو بود موش کوجولو. متشکرم من حالا آزادم.”

“تو بهترین دوستی هستی که ممکن است وحود داشته باشد.” 

 

  اگر علاقمند به مطالعه ی داستان های متوسط بیشتر هستید کلیک کنید  

3.8/5 (4 نظر)

Leave a Reply

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *