پاکت نامه ی خوش شانس
هرکدام از اعضای خانواده می خواهند تعطیلات خود را در جای متفاوتی بگذرانند. آن ها چه تصمیمی خواهند گرفت؟ تماشا کنید.
متن داستان
A golden envelope fell through the letterbox. On the front it said, “You’ve won!”
“Open it!” shouted Mum, Dalia and Ahmed. Dad opened it. They had won a free holiday.
“I hope it’s to the seaside.” said Dalia. “I can swim in the sea and make sandcastles.”
“No, I hope it’s a camping holiday.” said Dad. “I can sleep in a tent and get lots of fresh air.”
“No, I’d like to go on a cruise.” said Ahmed. “I can watch the dolphins and eat lots of nice food.”
“Well, I’d like to go to a big city.” said Mum. “I can go shopping and go to the theater.”
Then they started to argue. They couldn’t decide.
“Beach!” “Camping!” “Cruise!” “City!” They argue until it was dark.
Then the phone rang. Dalia answered it. “Hello, this is Lucky Holidays. You’ve won a holiday to sunny Alexandria.”
“That’s where my grandma lives.” “This is grandma.”
“Oh, grandma you tricked us!” “You’re all invited to spend your summer holiday with me.”
They packed their suitcases and spent two fun weeks at Grandma’s.
Ahmed got his nice food. Dad got his fresh air. Mum went shopping and Dalia swam in the sea.
Everyone was happy.
ترجمه داستان
پاکتی طلایی از صندوق پستی به داخل افتاد. روی آن نوشته شده بود: “شما برنده شده اید!”
مادر، دالیا و احمد فریاد زدند: “آن را باز کن!” پدر آن را باز کرد. آنان تعطیلات مجانی برنده شده بودند.
دالیا گفت: “امیدوارم کنار دریا باشد. می توانم در دریا شنا کنم و قلعه ی شنی بسازم.”
پدر گرفت: “امیدوارم اردو باشد. می توانم در چادر بخوابم و هوا بخورم.”
احمد گفت: “نه من می خواهم به یک سفر دریایی بروم. می توانم دلفین ها را ببینم و غذاهای خوب بخورم.”
مادر گفت: “من می خواهم به یک شهر بزرگ بروم. می توانم به خرید و تئاتر بروم.”
سپس بحث کردند. آن ها نمی توانستند تصمیم بگیرند.
“ساحل!” “اردو!” “سفر دریایی!” “شهر!” انقدر بحث کردند تا شب شد.
سپس تلفن زنگ زد. دالیا تلفنش را جواب داد. “سلام اینجا تعطیلات خوش شانس است. شما یک تعطیلات به شهر الکساندریای آفتابی برنده شده اید.”
“آنجا مادربزرگم زندگی می کند!” “من مادربزرگ هستم!”
“شما دعوت شده اید که تعطیلات خود را با من سپری کنید.”
آن ها چمدان هایشان را بستند و دو هفته ی خوب را پیش مادربزرگ گذراندند.
احمد غذای خوب خود را گرفت. پدر هوای تازه اش را، مادر به خرید رفت و دالیا در دریا شنا کرد.
همه خوشحال بودند.
اگر علاقمند به مطالعه ی داستان های متوسط بیشتر هستید کلیک کنید