داستان کوتاه – The Lucky Seed

دانه ی خوش شانس

دانه ی خوش شانسی از سبد خرید کشاورزی به زمین می افتد. چه اتفاقاتی برای او خواهد افتاد؟ داستان را تماشا کنید. 

راهنمای مطالعه ی داستان کوتاه:

۱. ابتدا می توانید یکی دوبار ویدیوی داستان را به صورت تصویری ببینید تا گوشتان به جملات عادت کند و خلاصه ای از داستان را متوجه شوید.

۲. اگر چیزی متوجه نشدید نگران نشوید. می توانید از متن داستان کمک بگیرید. ویدیو را پخش کنید و همزمان با متن پیش بروید. می توانید این کار را چندین بار انجام دهید. 

۳. حالا برای درک بیشتر متن داستان را به همراه ترجمه ی آن مطالعه کنید.

۴. می توانید در مرحله آخر، بعد از پخش هر جمله در ویدیو، آن را متوقف کرده و با صدای بلند تکرار کنید. به این روش، تکنیک سایه یا Shadowing گفته می شود. این روش به تقویت مکالمه و تقویت توانایی های شنیداری شما کمک می کند. 

 

متن داستان

A long time ago, a farmer took a big bag of seeds to sell at the market.

Suddenly, his cart’s wheel hit a big stone. Bump!

One of the seeds fell out of the bag and onto the hot dry ground. 

“I’m scared!” said the seed. “I need to be safe under the soil.”

Just then a buffalo walked on the seed and pushed it into the ground. 

“I’m thirsty!” said the seed. “I need some water to help me grow.” 

Just then it started to rain. The next morning the seed had a little green shoot. 

All day it sat in the sun and grew taller and taller. 

The next day it had its first leaf. This helped it to catch sunlight and grow.

That evening a hungry bird tried to eat it. 

But the seed had roots to help it stay in the ground. 

Many years of sunshine and rain passed. The seed became a plant and then the plant became a tree.

Today if you visit the countryside you can see the tree. 

It is big and strong and now makes seeds of its own. 

ترجمه داستان

روزی روزگاری، کشاورزی سبد بزرگی از دانه را به بازار برد تا بفروشد. 

ناگهان، چرخ سبدش به سنگ بزرگی برخورد کرد. بامپ! 

یکی از دانه ها از سبد به زمین خشک و گرم افتاد. 

دانه گفت “من می ترسم! من باید زیر خاک ایمن باشم.”

همان موقع بوفالویی پایش را روی دانه گذاشت و آن را به داخل زمین فرو برد. 

دانه گفت: “من تشنه ام! من مقداری آب نیاز دارم تا به رشدم کمک کند.”

همان هنگام باران شروع به باریدن کرد. صبح روز بعد دانه جوانه ی سبز کوچکی زده بود. 

تمام روز، در آفتاب نشست و بلند و بلندتر شد. 

روز بعد اولین برگش رشد کرده بود. این باعث شد او نور آفتاب را جذب و رشد کند.

آن روز بعد از شهر پرنده ای سعی کرد او را بخورد. 

اما دانه ریشه داشت و آنها کمک می کردند او در زمین بماند. 

سال های زیادی از باران و نورآفتاب گذشت. دانه به گیاهی تبدیل شد و گیاه تبدیل به درختی شد. 

امروز اگر شما به بازدید از حومه ی شهر بروید می توانید درخت را ببینید.

آن درخت بزرگ و قوی است و دانه های خودش را می سازد. 

 

  اگر علاقمند به مطالعه ی داستان های متوسط بیشتر هستید کلیک کنید  

5/5 (1 نظر)

Leave a Reply

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *