داستان کوتاه – The Snowman

آدم برفی

برف می بارد! چه اتفاقی می افتد وقتی بچه ها آدم برفی می سازند؟ داستان را تماشا کنید. 

راهنمای مطالعه ی داستان کوتاه:

۱. ابتدا می توانید یکی دوبار ویدیوی داستان را به صورت تصویری ببینید تا گوشتان به جملات عادت کند و خلاصه ای از داستان را متوجه شوید.

۲. اگر چیزی متوجه نشدید نگران نشوید. می توانید از متن داستان کمک بگیرید. ویدیو را پخش کنید و همزمان با متن پیش بروید. می توانید این کار را چندین بار انجام دهید. 

۳. حالا برای درک بیشتر متن داستان را به همراه ترجمه ی آن مطالعه کنید.

۴. می توانید در مرحله آخر، بعد از پخش هر جمله در ویدیو، آن را متوقف کرده و با صدای بلند تکرار کنید. به این روش، تکنیک سایه یا Shadowing گفته می شود. این روش به تقویت مکالمه و تقویت توانایی های شنیداری شما کمک می کند. 

متن داستان

It was nearly Christmas. Katie woke up and found that the world was white and magical.

“Snow!” she shouted. “Snow for Christmas!” 

She ran outside and danced in the snow. Her brother Eddie came out too.

They made a big round snowball and a small one. They put them together and made a huge snowman.

“Hello.” he said. “It’s Christmas. Would you like a present?” 

“Yes please!” they said. The snowman waved his arms. 

Silver crystal snowflakes filled the sky. It was so beautiful. 

“We must give you a present too.” said Katie.

They gave the snowman a carrot for a nose, a scarf for his neck and a hat for his head.

“Happy Christmas!” They said. The snow stopped and the sun came out. 

The snowman started to melt. “Build me again next year!” he said.

ترجمه داستان

تقریبا کریسمس شده بود. کیتی بیدار شد و فهمید دنیا سفید و جادویی شده است. 

او فریاد زد: “برف! برف برای کریسمس!”

او به بیرون دوید و در برف رقصید. برادرش ادی نیز با او آمد. 

آنان یک توپ برفی بزرگ و یک توپ کوچک درست کردند. سپس آن دو را به هم وصل کردند و یک آدم برفی ساختند. 

او گفت: “سلام! کریسمس است! آیا هدیه ای می خواهید؟” 

آن ها گفتند: “بله لطفا!” آدم برفی دست هایش را تکان داد. 

کریستال های نقره ای برف آسمان را پر کرد. خیلی زیبا بود. 

کیتی گفت: “ما هم باید یک هدیه به تو بدهیم.” 

آن ها به آدم برفی هویجی برای بینی دادند، شال گردنی برای گردنش و کلاهی برای سرش. 

آن ها گفتند: “کریسمس مبارک!” برف قطع شد و آفتاب بیرون آمد. 

آدم برفی شروع به ذوب شدن کرد. او گفت: “مرا دوباره سال بعد بسازید!” 

 

   اگر علاقمند به مطالعه ی داستان های مبتدی بیشتر هستید کلیک کنید  

0/5 (0 نظر)

Leave a Reply

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *