سفر دریایی ارکستر حیوانات
وقتی کشتی ارکستر حیوانات غرق می شود، آنان به جزیره ای می رسند. آیا می توانند از جزیره فرار کنند؟ داستان را تماشا کنید.
متن داستان
It’s a sad day. Our ship, Symphony, hit a rock this morning and we are sinking. We must abandon the ship and swim for our lives.
Day 1. We’re alive! We swam all day and all night until we reached land. Who knows what’s on this island? First we must sleep and rest.
Day 2. Today we walked around the island. We climbed a tree and all we saw was the deep blue sea and the hot sand – ouch! Now we must find food.
Day 3. Today we went swimming and fishing. There were sea urchins in the sea- ouch! Now we must find fresh water. Who knows how we can carry it?
Day 4. Today we climbed a volcano. At the top there was a pool of fresh rain water. It was delicious! Now we must explore more of the island!
Day 5. Today we walked across the island. There were banana trees and coconut trees- ouch! Now we must make a shelter. Who knows how we can make one!?
Day 6. Today we made a shelter out of bamboo and palm leaves. We have fish, fruit, milk, water and shelter. Now we must have some music.
Day 7. Today the band practiced on the beach. There was a ship on the horizon but it didn’t see us. Who knows how we can stop the next ship?
Day 364. This morning the band was playing on the beach (the music was a bit loud) when a ship sailed by. I blew my seashell and the ship stopped.
It’s a miracle! The ship heard the band and came to rescue us. We’re finally leaving the desert island. We’re going home! Hip hip hurray! Hip hip hurray!
ترجمه داستان
روز دلگیری است. کشتی ما سمفونی، به صخره ای برخورد کرد و ما داریم غرق می شویم. ما باید کشتی را ترک کنیم و برای نجات زندگیمان شنا کنیم.
روز اول: ما زنده ایم! ما تمام روز و تمام شب را شنا کردیم تا به خشکی برسیم. چه کسی می داند روی این جزیره چه چیزی وجود دارد؟ اول باید استراحت کنیم و بخوابیم.
روز دوم: امروز دور جزیره قدم زدیم. ما از درختی بالا رفتیم و تنها چیزی که دیدیم دریای عمیق و آبی و شن داغ بود. آخ! حالا باید غذا پیدا کنیم.
روز سوم: امروز شنا و ماهیگیری رفتیم. جوجه تیغی های آبی در دریا بودند. آخ! حالا باید آب تازه پیدا کنیم. چه کسی می داند چطور باید آن را حمل کنیم؟
روز چهارم: امروز از یک آتشفشان بالا رفتیم. بالای آن آب تازه ی باران بود. خوشمزه بود! حالا باید بیشتر جزیره را کشف کنیم.
روز پنجم: امروز در جزیره قدم می زدیم. درختان موز و نارگیل وجود داشتند – آخ! حالا باید پناه بگیریم! چه کسی می داند چگونه می توانیم یکی بسازیم؟
روز ششم: امروز پناهگاهی از جنس بامبو و برگ درخت نخل ساختیم. ما ماهی، شیر و میوه، آب و پناهگاه داریم. حالا باید موسیقی داشته باشیم.
روز هفتم: امروز گروه موسیقی در ساحل اجرا داشتند. کشتی ای در افق دیده می شد اما ما را ندید. چه کسی می داند چگونه می توانیم کشتی بعدی را متوقف کنیم؟
روز ۳۶۴ ام: امروز صبح گروه موسیقی روی ساحل اجرا داشت (صدای موسیقی مقداری بلند بود) وقتی کشتی ای رد شد. من با صدفم سوت زدم و کشتی ایستاد.
یک معجزه است. کشتی گروه موسقی را شنید و به نجات ما آمد. ما در نهایت جزیره متروکه را ترک می کنیم. ما داریم به خانه می رویم! هیپ هیپ هورا! هیپ هیپ هورا!
اگر علاقمند به مطالعه ی داستان های متوسط بیشتر هستید کلیک کنید