شب دوازدهم
آیا ویولا حقیقت را خواهد گفت؟ داستان زیر را که برگرفته از یکی از نمایشنامه های مشهور شکسپیر می باشد و زبان ساده تری دارد تماشا کنید.
متن داستان
Viola and her twin brother are shipwrecked in an enemy country. Viola thinks her brother is dead.
She is alone and needs a job so she puts on boys’ clothes. “My new name is Cesario.”
This is Duke Orsino. Viola arrives at his palace and asks for a job.
She becomes his messenger. Duke Orsino is in love with Lady Olivia.
“Cesario, take this message to Lady Olivia. Tell her I love her.”
Viola is sad because she loves Duke Orsino. “Arhhh!”
This is Lady Olivia. Viola goes to her house. “Duke Orsino loves you.”
“I do not love Duke Orsino.” Viola is worried because Lady Olivia starts to fall in love with Cesario.
“What a mess! Duke Orsino loves Olivia, but I love Duke Orsino and Olivia loves me! I can’t tell the truth because of my disguise.”
Viola wants to tell Duke Orsino that she loves him, but he asks her to go to Lady Olivia with a jewel.
Viola tells Lady Olivia that Duke Orsino still loves her. But Olivia says she loves Cesario.
“I’m sorry! I can’t marry you.”
This is Sebastian, Viola’s brother. He is alive! Lady Olivia sees him and thinks he is Cesario.
“Cesario! Please will you marry me?” Sebastian doesn’t understand. But he thinks Lady Olivia is very beautiful.
“Yes um, OK, Let’s get married!”
Later, Duke Orsino and Viola go to see Lady Olivia.
Duke Orsino is surprised when Olivia calls Viola her husband.
“Cesario, my husband!” Then Sebastian arrives. Viola sees her brother and is very happy.
She tells everyone the truth. “My real name is Viola and this is my brother Sebastian.”
When Duke Orsino sees Viola he falls in love with her and asks her to marry him.
Duke Orsino and Viola are happy. Lady Olivia and Sebastian are happy too.
They decided to have a double wedding party to celebrate!
ترجمه داستان
ویولا و برادر دوقلویش کشتی شان شکسته و غرق شده است و آنان در کشور دشمن هستند. ویولا فکر می کند برادرش مرده است.
او تنهاست و به یک شغل احتیاج دارد پس لباس های پسرانه می پوشد. “نام من سزاریو است”.
این دوک اُرسینو است. ویولا به قصر او می رسد و از او تقاضای کار می کند.
او پیام رسان دوک می شود. دوک ارسینو عاشق لیدی اولیویا است.
“سزاریو، این پیام را به لیدی اولیویا برسان. به او بگو من دوستش دارم.”
ویولا ناراحت می شود چون او عاشق دوک ارسینو شده است. “اه!”
این لیدی اولیویا است. ویولا به خانه او می رود. “دوک ارسینو شما را دوست دارد.”
“من دوک ارسینو را دوست ندارم.” ویولا نگران است زیرا اولیویا عاشق او (سزاریو) شده است.
“چه اشتباهی! دوک ارسینو عاشق اولیویا است. اما من دوک ارسینو را دوست دارم و اولیویا عاشق من است. من نمی توانم حقیقت را بگویم زیرا وانمود می کنم کس دیگری هستم.”
ویولا می خواهد به دوک ارسینو بگوید که او را دوست دارد، اما او از ویولا می خواهد که جواهری برای اولیویا ببرد.
ویولا به لیدی اولیویا می گوید که دوک ارسینو هنوز دوستش دارد. اما اولیویا می گوید که او سزاریو را دوست دارد.
“من متاسفم! نمی توانم با شما ازدواج کنم!”
این سباستین برادر ویولا است. او زنده است! لیدی اولیویا او را می بیند و فکر می کند او سزاریو است.
“سزاریو خواهش می کنم با من ازدواج کن!” سباستین متوجه نمی شود. اما فکر می کند که لیدی اولیویا بسیار زیباست.
“بله، خب، باشه، بیا ازدواج کنیم.”
کمی بعد، دوک ارسینو و ویولا به دیدن لیدی اولیویا می روند.
دوک ارسینو بسیار متعجب می شود وقتی اولیویا، ویولا را همسر خود خطاب می کند.
“سزاریو! همسر من!” و بعد سباستین از راه می رسد. ویولا برادرش را می بیند و بسیار خوشحال می شود.
او حقیقت را به همه می گوید. “اسم واقعی من ویولا است و این هم برادرم سباستین است.”
وقتی دوک ارسینو ویولا را می بیند عاشق او می شود و از او درخواست ازدواج می کند.
دوک ارسینو و ویولا خوشحالند. لیدی اولیویا و سباستین هم همینطور.
آن ها تصمیم گرفتند که یک جشن عروسی برپا کنند.
اگر علاقمند به مطالعه ی داستان های متوسط بیشتر هستید کلیک کنید