چرا آنانسی پاهای لاغری دارد؟
آنانسی همیشه گرسنه است و روزی برای غذا بسیار طمع کار می شود. چه اتفاقی برای آنانسی می افتد؟ داستان را تماشا کنید.
متن داستان
This is Anansi, the spider. He’s got eight legs, a big head and a very fat body. Anansi loves eating.
Rabbit is Anansi’s friend. He is cooking greens in his pot.
“Hmmm, I can smell greens!” “They are not ready yet, Why don’t you stay and wait?”
“No, I can’t stay, but I’ve got an idea. Pull the web when the greens are ready and I’ll come running!”
“Okay, Anansi!” “Mmm I can smell beans.” “Come and eat our beans with us – they are almost ready.”
“No, I can’t, but I’ve go an idea.” “Pull the web when the beans are ready and I’ll come running.”
“Okay, Anansi.” “Mmm, I can smell sweet potatoes – with honey.” “Yes, that’s right.”
“Come and eat my food with me.” “No, I can’t, but I’ve got an idea.”
“Pull the web when sweet potatoes are ready and I’ll come running!”
“Okay, Anansi” When Anansi arrives at the river all his eight legs are tied with webs.
All the food is ready and the animals are pulling the webs.
Anansi falls over and his legs get thinner and thinner.
“Maybe that wasn’t a good idea after all. Look at my thin legs! Oh well, maybe there’s some food at home.”
ترجمه داستان
این آنانسی عنکبوت است. او هشت پا دارد، سری بزرگ و بدنی چاق. آنانسی عاشق غذا خوردن است.
خرگوش دوست آنانسی است. او در حال پختن سبزیجات در دیگش است.
“ممم، بوی سبزیجات می آید!” “آن ها هنوز آماده نشده اند، چرا نمی مانی و صبر نمی کنی؟”
“نه من نمی توانم بمانم. اما ایده ای دارم. وقتی سبزیجات آماده شد تارها را بکش و من به سرعت می آیم!”
“باشه آنانسی!” “بوی حبوبات می آید!” “بیا و با ما حبوبات بخور! آن ها تقریبا آماده اند.”
“نه نمی توانم! اما ایده ای دارم! وقتی حبوبات آماده شدند تارها را بکش و من به سرعت می آیم!”
“باشه آنانسی!” “ممم، بوی سیب زمینی شیرین با عسل می آید!” “بله درست است!”
“بیا و با من غذا بخور.” “نه نمی توانم ولی ایده ای دارم! وقتی سیب زمینی های شیرین آماده شدند تارها را بکش و من به سرعت می آیم!”
تمام غذاها آماده شده اند و حیوانات تارها را می کشند.
آنانسی می افتد و پاهایش لاغر و لاغرتر می شوند.
“شاید این در آخر ایده ی خوبی نبود. به پاهای لاغر من نگاه کنید. آه خب، شاید مقداری غذا در خانه هست.”
اگر علاقمند به مطالعه ی داستان های متوسط بیشتر هستید کلیک کنید