خود اسم برنامه ریزی عصب شناختی زبان ممکن است فکر شخص را به این امر متی ان که انتظار داشته باشد برنامه ریزی عصب شناختی زبان براساس علم عصب شناسی زبان استوار شده باشد و یا اینکه از نظریه های رفتارگرای یادگیری بهره جسته باشد .

ولی در این ترکیب، کلمه neuro عطف به باورهای مربوط به مغز و چگونگی کارکر دارد: نوشته ها و ادبیات موجود درباره برنامه ریزی عصب شناختی زبان به هیچ نظریه با پژوهشی در علم عصب شناسی زبان اشاره ندارد. در واقع، پژوهش اساسا هیچ نقشی در برنامه ریزی عصب شناختی زبان ندارد.

Continue reading →

هوش های چندگانه رویکردی با محبوبیت روزافزون برای مشخص کردن شیوه هایی است که در آنها زبان آموزان افرادی منحصر به فرد هستند و اینکه تدریسی را تدوین کرد که بتواند پاسخگوی این منحصر به فرد بودن باشد. هوش های چندگانه یکی از مجموعه دیدگاه های این چنینی است که به تفاوت های زبان آموزان می پردازد و در توصیه های آموزشی و تدوین های طرح درسی نیز این موضوع را به شدت به کار می گیرد…

Continue reading →

کریستیسون کلاس درسی در مقطع پایین را که به توصیف اشیای فیزیکی می پردازد، در زیر توصیف می کند. طرح درسی در واقع آن توالی و تسلسل را که قبلا در بخش “طرح درسی وصف شد، به صورت خلاصه بیان می دارد.

ـ مرحله اول: بیدار کردن هوش.

معلم اشیای مختلف و زیادی را به کلاس درس می آورد. زبان آموزان اول آن اشیا را با دست لمس می کنند و متوجه نرمی، زمختی، سردی، صافی می شوند. آنها باید مواردی را که دارای مزه شیرین، شور، ترش، ادویه دار و… هستند، مزه کنند. تجاربی از این قبیل باعث کمک به فعال سازی و آگاه سازی زبان آموزی از شالوده های حسی تجارب می شود.

Continue reading →

معلمین ترغیب می شوند تا پرسشنامه ای مربوط به هوش های چندگانه را درباره خودشان پاسخ دهند تا بدینوسیله قادر به ارتباط دادن تجارب شخصی خودشان با مفهوم هوشهای چندگانه باشند (کریستیسون، ۱۹۹۷). (پرسشنامه هوش های چندگانه چک لیستی کوتاه است که کاربران را قادر می سازد تا شرح حال هوش های چندگانه مربوط به خود را ایجاد کنند و از این ها به منزله راهنمایی برای تأمل و تعمق بر روی تجارب یادگیری خودشان، استفاده نمایند (کریستیسون، ۱۹۹۷…

Continue reading →

اهداف بین شده ای برای آموزش “هوش های چند گانه” به صورت زبان شناختی وجود ندارد. فن تعليم هوشهای چندگانه تأکید بر روی کلاس درس زبان به مثابه محیطی برای یک مجموعه از نظام های حمایتی آموزشی دارد که هدف آن تبدیل زبان آموز به برنامه ریز تجارب یادگیری خودش است. چنین زبان آموزی هم قدرتمندتر و هم راضی تر از زبان آموز در کلاس درس سنتی است. یک زبان آموز هدفمندتر و شادتر احتمالا نامزد بهتری برای آموختن زبان دوم و به کارگیری آن خواهد بود…

Continue reading →

هوش های چندگانه (MI) اشاره به فلسفه زبان آموز محوری دارد که هوش انسانی را دارای ابعاد چندگانه ای می داند که باید در آموزش آنها را شناخت و بسط داد. هوشبهر یا آزمون های هوش سنتی براساس آزمونی به نام استانفورد بینه قرار دارند که براساس این ایده شکل گرفت که هوش یک استعداد واحد، غیر متغیر و ذاتی است…

Continue reading →

نظرية “هوشهای چندگانه نخست توسط گاردنر (۱۹۹۳) و در کمک به علم شناختی مطرح شد. پس از مدت کوتاهی، از طرف برخی معلمین و آموزشگران در آموزش همگانی (از قبیل آرمسترانگ ۱۹۹۴) به منزله چهارچوبی برای تغییر در آموزش مدارس مورد تفسیر قرار گرفت.

در واقع برخی مدارس در ایالات متحده برنامه های آموزشی خود را بر اساس الگوی هوش چندگانه بازسازی کردند

Continue reading →

ريلات و لوهان برای اینکه نشان بدهند که چگونه معلم باید این اصل را در راستای پاسخگویی به جملات زیر که زبان آموزان مطرح کرده اند، اعمال نماید، مثال زیر را ارائه می دهند

الف: من از این بدم میاد. این فقط وقت تلف کردنه.

ب: هرکسی این را می گوید. این باعث می شود که حالم بد بشه.

ج: من نمی توانم آن را …

Continue reading →

چهار اصل بنیادی و کلیدی در مرکز و کانون برنامه ریزی عصب شناختی زبان وجود دارد:

(اوكانر و مک درموت، ۱۹۹۶؛ رول و نورمن، ۱۹۹۷).

۱- نتایج:

اهداف یا سرانجام ها. برنامه ریزی عصب شناختی زبان بر این ادعا است که دانستن دقیق آنچه می خواهید، به شما کمک میکند تا به آن دست یابید. این اصل را می توان به این صورت بیان کرد: آنچه را می خواهید، بدانید.»

Continue reading →

برنامه ریزی عصب شناختی زبان (NLP) اشاره به یک فلسفه آموزشی و مجموعه ای از تکنیک های آموزشی دارد که نخستین بار در اواسط دهه ۱۹۷۰ توسط جان گریندلر و ریچارد بندلر به عنوان صورت جایگزینی برای روان درمانی ابداع شد.

گریندلر (روانشناس) و بندلر (دانشجوی رشته زبان شناسی) علاقمند بودند بدانند که چگونه مردم همدیگر را تحت تاثیر قرار می دهند و چگونه رفتار افراد موفق را می توان تکثیر و نسخه برداری کرد. آنها به مطالعه روان درمانگران موفق پرداختند و به این نتیجه رسیدند که آنان از الگوهای مشابهی در ارتباط با مراجعان خود، و زبانی که مورد استفاده قرار می دادند، تبعیت می کردند؛ و اینکه آنان همگی باورهای مشابهی به خود و آنچه انجام می دادند، داشتند‘‘ (رول و نورمن ۱۹۹۷).

Continue reading →