جک و ساقه ی لوبیا
آیا با داستان جک و لوبیای سحرآمیزش آشنا هستید؟ می توانید این بار آن را به انگلیسی مطالعه کنید یا ویدیوی آن را تماشا کنید!
متن داستان
Once upon a time, there was a boy called Jack. He lived with his mother. They were very poor. All they had was a cow.
One morning, Jack’s mother told jack to take their cow to market and sell her,
On the way, Jack met a man. He gave Jack some magic beans for the cow.
Jack took the beans and went back home. When Jack’s mother saw the beans, she was very angry. She threw the beans out of the window.
The next morning, Jack looked out of the window. There was a giant beanstalk. He went outside and started to climb the beanstalk.
He climbed up to the sky through the clouds. Jack saw a beautiful castle. He went inside.
Jack heard a voice. “Fee, fi, fo, fum” Jack ran into a cupboard.
An enormous giant came into the room and sat down. On the table, there was a hen and a golden harp.
“Lay!” said the giant. The hen laid an egg – it was made of gold.
“Sing!” said the giant. The harp began to sing. Soon the giant was asleep.
Jack jumped out of the cupboard. He took the hen and the harp.
Suddenly, the harp sang, “help, master!” The giant woke up and shouted: “Fee, fi, fo, fum”
Jack ran and started climbing down the beanstalk. The giant came down after him.
Jack shouted “mother, help!” Jack’s mother took an axe and chopped down the beanstalk.
The giant fell and crashed to the ground. Nobody ever saw him again.
With the golden eggs and the magic harp, Jack and his mother lived happily ever after.
ترجمه داستان
روزی ، روزگاری، پسری به نام جک وجود داشت. او با مادرش زندگی می کرد. آنها خیلی فقیر بودند، تمام دارایی آنها یک گاو بود.
یک روز صبح، مادر جک، به جک گفت که گاوشان را به بازار ببرد و بفروشد.
جک، در راه یک مرد را دید. او تعدادی لوبیای سحر آمیز به جای گاو به جک داد.
جک، لوبیاها را گرفت و به خانه برگشت. وقتی مادر جک لوبیاها را دید، خیلی عصبانی بود، او لوبیاها را از پنجره بیرون انداخت.
صبح روز بعد، جک به بیرون از پنجره نگاه کرد، یک ساقه ی لوبیای بسیار بزرگ وجود داشت. او بیرون رفت و شروع به بالا رفتن از ساقه ی لوبیا کرد.
او از میان ابرها به سمت آسمان بالا رفت. جک یک قلعه ی زیبا را دید، او داخل رفت.
جک صدایی شنید،“فی، فای، فو، فوم!” جک به داخل یک گنجه رفت.
یک غول عظیم الجثه به داخل اتاق آمد و نشست.
یک مرغ و یک چنگ طلا روی میز وجود داشتند.
غول گفت :”تخم بگذار!” مرغ یک تخم مرغ گذاشت. آن از طلا ساخته شده بود.
غول گفت:”آواز بخوان!” چنگ شروع به آواز خواندن کرد. غول، زود به خواب رفت.
جک به بیرون از گنجه پرید، او مرغ و چنگ را برداشت.
ناگهان چنگ آواز خواند،“ارباب ، کمک!” غول بیدار شد و فریاد زد:”فی، فای، فو، فوم!”
جک دوید و شروع به پایین آمدن از ساقه ی لوبیا کرد. غول به دنبال او آمد.
جک فریاد زد:” مادر کمک!”
مادر جک، یک تبر برداشت و ساقه ی لوبیا را قطع کرد.
غول افتاد و به زمین سقوط کرد. و دیگر هرگز، هیچ کس او را ندید.
پس از آن، جک و مادرش با تخم مرغ های طلا و چنگ جادویی به خوشی زندگی کردند.
اگر علاقمند به مطالعه ی داستان های متوسط بیشتر هستید کلیک کنید