هیاهوی بسیار برای هیچ
هیاهوی بسیار برای هیچ یکی از نمایشنامه های مشهور شکسپیر می باشد. این نمایشنامه را که به صورت داستان کوتاه برای شما گردآوری شده و زبان ساده تری دارد در ویدیوی زیر تماشا کنید.
متن داستان
War is over and Leonato is celebrating with a party at his house. Hero is Leonato’s daughter.
She’s in love with Claudio, the brave soldier, home from the war.
Hero and Claudio like each other very much. “I love you, Hero.” “I love you too, Claudio.”
“Let’s get married!”
Beatrice is Hero’s cousin. She likes jokes and laughing at Benedick.
Benedick and Beatrice like the same things but they say they don’t like each other.
“Oh, Benedick, You’re too clever. You annoy me!”
“Oh Beatrice, You’re too clever, You annoy me!”
“I’m never going to get married!” “Me neither!”
Don John is also at the party. He doesn’t like to see people having fun. He wants to make everyone unhappy.
Don John plays a trick on Claudio. He takes Claudio for a walk and they see a man talking romantically to a woman at Hero’s window.
“Claudio! Look! Hero is with another man!” Claudio thinks the woman is Hero.
He is wrong. The woman is really Hero’s servant, but his heart is broken.
Now it is Hero and Claudio’s wedding day. But Claudio says he won’t marry Hero!
“No I can’t marry you, You are in love with another man!”
Hero is shocked and falls on the floor. Claudio thinks she is dead.
Next, Leonato plays a trick on Claudio. “Claudio, You must marry my niece!”
Now Claudio thinks he is going to marry someone he has never met – Leonato’s niece, who looks like Hero.
But the woman really is Hero! “Oh Hero, you’re alive! I’m sorry for what I said. Please marry me!”
Finally Beatrice and Benedick know that they are a perfect couple.
“I love you, Beatrice!” “I love you too, Benedick!”
“Let’s get married!” The two couples have a double wedding. Everyone is happy.
ترجمه داستان
جنگ تمام شده است و لئوناتو، با برگزاری یک مهمانی در خانه اش جشن گرفته است. هیرو، دختر لئوناتو است.
او عاشق کلادیو است، سربازشجاعی که از جنگ به خانه برگشته است.
هیرو و کلادیو همدیگر را بسیار زیاد دوست دارند. “هیرو! من عاشق تو هستم!” “کلادیو! من هم عاشق تو هستم!”
“بیا ازدواج کنیم.”
بیاتریس دخترعمه ی هیرو است. او شوخی و خندیدن به بندیک را دوست دارد.
بندیک و بیاتریس، چیزهای مشترک زیادی را دوست دارند، اما آنها می گویند که همدیگر را دوست ندارند.
“اوه! بندیک، تو بسیار با هوش هستی. تو مرا اذیت می کنی!”
“اوه! بیاتریس، تو بسیار با هوش هستی. تو مرا اذیت می کنی!”
“من هرگز قصد ازدواج ندارم!” “من هم ندارم!”
دن جان، هم در مهمانی است. او دوست ندارد که ببیند مردم خوش می گذرانند، او می خواهد که همه را ناراحت کند!
دن جان، یک حقه به کلادیو می زند. او کلادیو را برای قدم زدن می برد و آنها از پنجره ی اتاق هیرو می بینند که یک مرد و یک زن، عاشقانه، با هم صحبت می کنند.
“کلادیو نگاه کن! هیرو با یک مرد دیگر است!” کلادیو فکرمی کند که آن زن هیرو است.
او اشتباه می کند. آن زن در واقع خدمتکار هیرو است. اما قلب او شکسته شده.
حالا روز ازدواج هیرو و کلادیو است. اما کلادیو می گوید که نمی خواهد با هیرو ازدواج کند.
“نه! من نمی توانم با تو ازدواج کنم، تو عاشق مرد دیگری هستی!”
هیرو شوکه می شود و روی زمین می افتد. کلادیو فکر می کند که او مرده است.
سپس، لئوناتو حقه ای به کلادیو میزند. “کلادیو تو باید با خواهرزاده ی من ازدواج کنی.”
حالا کلادیو فکر می کند او قرار است با کسی که هرگز ندیده است ازدواج کند؛ برادرزاده ی لئوناتو، کسی که شبیه به هیرو است.
اما، آن زن واقعا هیرو است. “اوه هیرو! تو زنده هستی! من برای آنچه که گفتم متاسفم، لطفا با من ازدواج کن“
در نهایت، بیاتریس و بندیک، می فهمند که آنها یک زوج فوق العاده هستند.
“بیاتریس!من عاشق تو هستم.” “بندیک! من هم عاشق تو هستم.”
“بیا ازدواج کنیم.” هردو زوج، مراسم ازدواجشان را باهم برگزار می کنند و همه خوش حال هستند.
اگر علاقمند به مطالعه ی داستان های متوسط بیشتر هستید کلیک کنید
اگر علاقمند به مطالعه ی بیشتر درباره ی ادبیات انگلیسی هستید کلیک کنید