داستان کوتاه – The Princess and the Dragon

شاهزاده خانم و اژدها

هیولای بدجنسی شاهزاده خانم را در برج بلندی زندانی کرده است. آیا کسی می تواند او را نجات دهد؟ تماشا کنید. 

راهنمای مطالعه ی داستان کوتاه:

۱. ابتدا می توانید یکی دوبار ویدیوی داستان را به صورت تصویری ببینید تا گوشتان به جملات عادت کند و خلاصه ای از داستان را متوجه شوید.

۲. اگر چیزی متوجه نشدید نگران نشوید. می توانید از متن داستان کمک بگیرید. ویدیو را پخش کنید و همزمان با متن پیش بروید. می توانید این کار را چندین بار انجام دهید. 

۳. حالا برای درک بیشتر متن داستان را به همراه ترجمه ی آن مطالعه کنید.

۴. می توانید در مرحله آخر، بعد از پخش هر جمله در ویدیو، آن را متوقف کرده و با صدای بلند تکرار کنید. به این روش، تکنیک سایه یا Shadowing گفته می شود. این روش به تقویت مکالمه و تقویت توانایی های شنیداری شما کمک می کند. 

 

 

متن داستان

Once upon a time there was a king and queen who lived in a golden castle with their beautiful daughter. 

One night an ugly ogre captured the beautiful princess and locked her up in his tall, dark tower. 

The king and queen were very sad. They promised to give a bag of gold to the knight that rescued the princess.

All the knights in the land wanted to rescue the princess. They rode to the tower as fast as they could. 

The ugly ogre roared with anger when he saw the knights. His roar was so scary that they rode away as fast as they could. 

One day a friendly dragon was flying over the ogre’s tower when he heard the princess cry for help. 

The dragon flew down to the tower, took a big fiery breath and blew the ogre far away over the mountains and into the ocean. 

The dragon rescued the princess from the tower and gently put her on his strong back. They flew high in the sky. 

They flew over the tower and the castle, over the mountains and caves and out towards the deep blue ocean.

The dragon and the princess flew to the castle. The king and queen were so happy to see the princess they gave the dragon the bag of gold.

They all lived happily ever after. 

ترجمه داستان

روزی روزگاری پادشاه و ملکه ای در قصری طلایی به همراه دختر زیبایشان زندگی می کردند.

شبی، غول زشتی شاهزاده خانم زیبا را گرفت و او را در برج تاریک و بلندش زندانی کرد. 

پادشاه و ملکه بسیار ناراحت بودند. آن ها به شوالیه ای که شاهزاده خانم را نجات می داد قول دادند که کیفی از طلا به او بدهند. 

تمام شوالیه های سرزمین می خواستند شاهزاده خانم را نجات دهند. آن ها با تمام سرعتی که داشتند به سمت برج می تاختند. 

غول زشت وقتی شوالیه ها را دید با عصبانیت غرشی کرد. غرش او به قدری ترسناک بود که شوالیه ها به سرعت از آنجا دور شدند.

روزی اژدهای مهربانی بالای برج غول پرواز می کرد که فریاد کمک شاهزاده خانم را شنید. 

اژدها به سمت برج پرواز کرد، نفس آتشین بزرگی فرو داد و غول را به سمت کوه ها و داخل اقیانوس پرتاب کرد. 

اژدها شاهزاده خانم را نجات داد و او را به آرامی روی پشت قوی خود قرار داد. آن ها در آسمان به پرواز درآمدند.

آنان دور برج و قصر پرواز کردند، دور کوه ها و غارها و به سوی اقیانوس آبی عمیق. 

اژدها و شاهزاده خانم به سمت قصر پرواز کردند. پادشاه و ملکه از دیدن شاهزاده خانم بسیار خوشحال شدند و کیف طلا را به اژدها دادند. 

آن ها به خوبی و خوشی با هم زندگی کردند.

 

   اگر علاقمند به مطالعه ی داستان های متوسط بیشتر هستید کلیک کنید   

5/5 (1 نظر)

Leave a Reply

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *