هوش های چندگانه ـ مبحث رویکرد: نظریه زبانی و یادگیری زبان
نظرية “هوشهای چندگانه نخست توسط گاردنر (۱۹۹۳) و در کمک به علم شناختی مطرح شد. پس از مدت کوتاهی، از طرف برخی معلمین و آموزشگران در آموزش همگانی (از قبیل آرمسترانگ ۱۹۹۴) به منزله چهارچوبی برای تغییر در آموزش مدارس مورد تفسیر قرار گرفت.
در واقع برخی مدارس در ایالات متحده برنامه های آموزشی خود را بر اساس الگوی هوش چندگانه بازسازی کردند، اعمال هوشهای چندگانه در آموزش زبان جديدة صورت گرفته و جای تعجب نیست که نظریه هوش های چندگانه فاقد برخی از عناصر اصلی باشد که آن را مستقیم تر به آموزش زبان مرتبط سازد. یک کاستی همانا یک دیدگاه عملی است که چگونه نظريه هوشهای چندگانه را باید به نظریه های موجود زبانی و با یادگیری زبان مرتبط کرد؛ اگرچه کوشش هایی برای ایجاد چنین ارتباط هایی صورت گرفته است (برای مثال بر ۱۹۹۹: کریستیسون، ۱۹۹۸).
مسلما می توان گفت که برنامه های هوش های چندگانه به زبان فردی می پردازد که در برگیرنده یک یا بیش از یک زبان است و آن را به مثابه “اضافه شده” به چیزی و مهارتی فرعی نمی داند، بلکه زبان را نقطه محوری تمامی زندگی زبان آموز و کاربر زبان می داند. زبان در این مفهوم برای تلفیق با موسیقی، فعالیت بدنی، ارتباطات بین فردی و از این دست در نظر گرفته می شود.
زمان محدود به دیدگاههای مربوط به زبان شناسی نیست، بلکه دربرگیرنده تمامی وجوه ارتباط است مسلما یادگیری و کاربرد زبان در ارتباط تنگاتنگ با آنچه نظریه پردازان هوش های چندگانه آن را “هوش زبان شناختی می نامند، است.
با وجود این، طرفداران هوش های چندگانه بر این باور هستند که زبان بیش از آن چیزی است که معمولا تحت عنوان زبان شناسی مفروض است. جنبه هایی از زبان – از قبیل ریتم، لحن، بلندی، و زیروبمي – وجود دارد که به طور تنگاتنگ مرتبط به نظریه موسیقایی است تا نظریه زبان شناختی، هوش های دیگر، باعث فنی شدن آن مجموعه ای از ارتباطات می شود که ما آن را “زبان” می نامیم.
افزون بر این، زبان به واسطه حسها و مفاهیم با زندگی پیوند می خورد. این حسها و مفاهیم به همراه زبان می آیند و بافتی را برای پیام زبانی می سازند که به آن معنا و هدف می دهند. به نظر می رسد یک دیدگاه چند حسی ) در مورد زبان ضروری است تا نظریه زبانی و همچنین طراحی مؤثر برای یادگیری زبان ایجاد شود.
یک دیدگاه که مورد قبول عامه قرار گرفته این است که ؛
هوش – هرگونه که سنجیده شود و در هر شرایطی – از یک عامل واحد تشکیل شده که معمولا آن را عامل “g‘‘ می نامند.
از این دیدگاه ، هوش (ها) را می توان به منزله توانایی برآمدن از پس پیچیدگی شناختی توصیف کرد… اکثریت محققینی که در مورد هوش تحقیق می کنند این یافته ها را مسلم و بدیهی فرض می کنند (گاتفردسون ۱۹۹۸). یک تحليل عامه پسند از این دیدگاه ، هوش را به منزله سلسله مراتبی می داند که “g‘‘ در نقطه اوج آن سلسله مراتب است:
استعدادهای خاص تر به صورت پیاپی در سطوح پایینی مرتب شدهاند:
بعني عوامل به اصطلاح گروهی از قبیل توانایی کلامی، استدلال ریاضی، تجسم فضایی و حافظه، دقیقا زیر ” هشد در زیر اینها نیز مهارت هایی هستند که بیشتر وابسته به دانش با تجربه می باشند، از قبیل قواعد اعمال مربوط به یک شغل یا حرفه خاص.
(گاتفردسون، ۱۹۹۸) دیدگاه گاردنر (و برخی دیگر از دانشمندان علوم شناختی) در تقابل شدید با آن دیدگاه است که هوش بر اساس یک توانایی واحد یا عام برای حل مسئله قرار دارد‘‘ (تیله ۲۰۰۰ ). از نقطه نظر گاردنر، یک خوشه (مجموعه از توانایی های ذهنی وجود دارد که مجزا ولی همتراز هستند، و اینکه در اوج سلسله مراتبی که هوش نامیده می شود، در اشتراک هستند – پس اینها همان هشت هوش چندگانه ای هستند که گاردنر توصیف کرده است.
یک شیوه برای رویارویی با مباحث نظری یادگیری همانا اعمال منطق الگوی واحد عامل ’’g‘‘ به الگوی هوش های چندگانه است. الگوی عامل واحد با هوش های رده بالایی (g+)، با سرعت و کارایی بیشتری به لحاظ پردازش درونی همبسته هستند؛ یعنی هرچه عامل “g‘ در فرد بالاتر باشد، سرعت و کارایی مغزی فرد در اجرای عملیات شناختی بیشتر می شود (گاتفردسون ۱۹۹۸).
اگر یک هوش وجود نداشته باشد، بلکه چند هوش موجود باشد، در آن صورت می توان فرض کرد که سرعت و کارایی پردازش نرونی زمانی به حداکثر خود می رسد که یک هوش خاص تا حداکثر، مورد تمرین قرار گرفته باشد؛ یعنی اگر زبان آموزی دارای هوش موسیقایی بالایی باشد ، آن شخص زمانی به سرعت خواهد آموخت (برای مثال، یک زبان جدید را) که آن آموختنی در درون یک قالب موسیقایی قرار داشته باشد.